نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

قصه های شیرین مامان فرشته

  سلام قند نبات،قربون اون خنده هات،فدای اون چشمات،خوبی عزیزم؟پسر گلم خیلی دوستت دارم هم تو رو و هم داداشی مهربونتو،انشاالله همیشه و همه حال تو و داداشی خوشحال و سلامت باشین . سلام دوستای مهربونم این پست مربوط میشه به داستان هایی که من برای محمد تعریف میکنم و محمد عاشق داستانهای منه،چون شخصیت اصلی این داستان محمد و مهدی جونه،در کنارش من و بابا اسد هم در این داستان نقش داریم،داستانهایی که من از خودم در میارم و صد البته که سعی میکنم حتی الامکان آموزنده باشه . من روزی 2 - 3 تا از این داستانها برای محمد تعریف میکنم،مثلا محمد میگه که:مامانی داستان ببر رو برام تعریف میکنی؟ من:چشم،حتما و ...
2 مرداد 1391

رسیدن ماه مبارک رمضان

  سلام دوستای گلم،ماه مبارک رمضان رو به همتون تبریک میگم،ما تو این ماه عزیز مهمون خدای مهربون هستیم،امیدوارم با کارهای خوب بتونیم مهمون خوبی برای خدای مهربون باشیم. طاعات و عباداتتون مقبول درگاه حق باشه انشاالله     ماه رمضان آمد و تمرین صبوری / هنگام دعای سحر و رزق سحوری   برخیز که از قافله راز نمانیم / حیف است نیابیم در این جمع حضوری     مژده ای منتظران ماه خدا امده است / ماه شبهای مناجات و دعا امده است   ماه دلدادگی بنده به معبود رسید / بر سر سفره شاهانه گدا امده است       باز امشب حق صدای...
2 مرداد 1391

محمد و امیر عباس

سلام دوستای گلم،سلام مهربونا،شنبه همین هفته محمد یه مهمون خییییییییلی دوست داشتنی داشت که برامون بسیار عزیزه،اون کسی نبود جزززززززززززز امیر عباس که خواهرزاده عزیز منه.   الهی خاله فدات بشه که اینقدر شیرینی    طبق معمول صبح شنبه من محمد رو به مهد بردم و برگشتم خونه تا ناهاری برای عزیزای دلم آماده کنم که خواهر عزیزم معصومه جان زنگ زد و اعلام کرد که میخواد با گل پسریش ناهار بیان خونه ما،منم چون خییییییییییییلی دلم براشون تنگیده بود با شوق و ذوق زیاد منتظر اومدنشون شدم،چون عزیز خاله با مامان و باباش رفته بود مشهد و من یه چند روزی بود که ندیدمشون.   وقتی ک...
26 تير 1391

محمد در تولد مامانی

محمد،عزیزم،بازم به یه تولد دیگه دعوت شدی،اونم تولللللللللللد مامانیییییییییییییییی،بازم میتونی شمعها رو فوت کنی و کیک تولد بخوری،تا میتونی بخند و بازی کن عزیز دلم. روز ١٤ تیر ماه روز تولد منه و ما امسال یه تولد ساده همراه با عموها و عمه های محمد گرفتیم که این جشن بهانه ای بشه برای با هم بودن و با هم خندیدن. روز چهارشنبه آجی محدثه(دختر عموی محمد)به من زنگ زد و گفت که میخوان شام بیان خونه ما،منم با ذوق و شوق شروع کردم به آماده کردن شام،وقتی که به محمد گفتم که امروز تولد منه و شام مهمان داریم خیییییییییییییلی خوشحال شد و گفت که مامانی کیک تولدم میگیری؟منم گفتم آره عزیزم. ...
16 تير 1391

جمعه محمد

س     ل     ا      م     د     و     س     ت     ا     ی     گ     ل     م خوبید؟خوشید؟سرحالید؟امیدوارم همییییییییییشه خوب و خوش و سرحال باشید،دوست جون جونیا دووووووووووستتون دارم. دیروز یعنی جمعه مهدی و محمد حوصله شون تو خونه سر رفته بود و مدام نق میزدن،بابایی که دید این دو تا وروجکا دست از مخ خوردن بر نمیدارن پیشنهاد داد که من و مهدی و محمد بریم خونه...
10 تير 1391

محمد و کانون پرورش فکری کودکان

سلام دوستای خوبم،ببخشید که دیر به دیر میام پیشتون چون اصصصصصصصلا فرصت نمیکنم،وقتی هم که یه فرصت کوچولو پیدا میکنم و میام،از دست این وروجک خودم(محمد)نمیتونم بشینم پشت کامپیوتر،تا میبینه من مشغولم میاد و میگه من بازی،من سیدی کارتون،چاره ای ندارم جزززززززز قبول کردن حرفاش و تسلیم شدن در مقابل خواسته های این پادشاه خونه. اووووول از همه اینکه این اعیاد شعبانیه رو به همتون تبریک میگم امید وارم که سالیان سال با شوهر و نی نی های خوشگلتون با دلی پر از شادی و نشاط زندگی خوب و خوشی داشته باشین. جمعه هفته پیش قرار بود بریم به باغ وحش و روی قرارمون هم مصمم بودیم محمد وقتی متوجه شد که می خوایم ب...
5 تير 1391

پایان تحصیلی محمد عزیزم

  سلام عزیز دلم،سلام نففففففس مامان،عشق من،تو هنوز به مهد نرفته برات جشن پایان تحصیلی گرفتیم،ای ول مامانی،تو چقدر باهوشی که همه بچه ها مهدشونو 9 ماه میگذرونن ولی تو 2 ماهه تمومش کردی،چقدر تو زرنگی،این هوش تو به کی رفته؟من میگم به من رفته،باور نداری بیا از خودم بپرس.  چهارشنبه هفته پیش جشن پایان تحصیلی محمد بود.مهد کودک نیایش مثل همیشه و به رسم همه ساله تو این ماه برای بچه ها یه جشن توی کانون پرورش فکری کودکان تو شهر ساری یعنی شهر خودمون گرفتن.برای بچه هایی که تو سن محمد بودن و بچه هایی که آمادگی رو تموم کردن یه جشن باشکوهی میگیرن که توش بچه ها شعر میخونن و نمایش اجرا میکنن و چیز...
27 خرداد 1391

تبریک روز مرد و پدر

    ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود / خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین / حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین / بال های خویش را دست توسل کرده بود در میـــان کعـبه جـان ، پـرتـو حق جلــوه گر شــد فاطمه بنت اســد هم ، صــاحب زیبـا پسر شــد   کعبه آن شب ، غـرقـه در نـور دل افـروز خـدا بـود آسمان کعبه گویی ، مظــهر صــدها گهـــر شــد   ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان / ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان ای نام زیبایت همیشه اعتبارم / خدمت به تو در همه حال، هست...
14 خرداد 1391

پارک،آخجون پارک

آخخخخخخخخجون پااااااااااااارک،بدویین بچه ها،بدویین تا دیر نشده،الان پارک شلوغ میشه،سریعتر.     دیروز بعد از ظهر من و محمد و عرشیا و یکتا با ماماناشون رفتیم پارک،از زمانی که به محمد گفتم که میخوایم بریم پارک،سرسره بازی کنیم خییییییلی خوشحال شد،وقتی وارد پارک شدیم منم تا قبل از تاریکی هوا،ازبچه ها و طبیعت سرسبز پارک عکس گرفتم تا به یادگار برای بچه ها بمونه. عزیز دلم از تاب میترسه چون فکر میکنه که از تاب می افته و زخمی میشه،برای همین به سمت تاب نرفت ولی در عوض تا تونست با داداشی و یکتاجون توی قصر بادی بازی کرد،ای جانم،چقدر خوشحال بودن و ذوق میکردن منم از دیدن این صحنه ها به وجد اومد...
9 خرداد 1391