نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

روزهای شیرین زندگی

سلااااااااااااااااااام     سلااااااااااااااااااام به دوستای نازنینم،به دوستای مهربونم،خوبید؟خوشید؟دلم خیلی براتون تنگ شده بود...خیلی وقت بود که نتونستم بیام اینجا،به خونه دل عزیزتر از جانم.ولی حالا خییییییییییلی خوشحالم که تونستم فرصتی به دست بیارمو بیام به مهمونی،به خونه مهربونی،به کلبه آسمونی. سلام نفسم،عمرم،عشقم،قلبم...خدارو هزار بار شکر میکنم که دوباره اومدم اینجا...اومدم که دوباره با تمام وجودم،یکی از روزهای شیرین زندگیتو تو این دفتر خاطراتت بنویسم تا این روز به یاد موندنی برای همیشه تو تاریخ زندگیت ثبت بشه. عاششششقتم پسرم برای همیشه حالا بریم به اصل ماجرا...
7 خرداد 1392

سرگرمیهای محمد تو خونه

  این وروجک من تو خونه سرگرمیهایی داره که نمیدونم اگه این سرگرمیها نبودن من چیکار میتونستم برای سرگرم کردنش بکنم... حالا برای دیدن این موهبت الهی،بدددددددددددددددددددو،بدددددددددددددددددددددو بیا پیشم:  تو این عکس،چند کتاب شعر کودکانه هست که من از زمانی که محمد خیلی کوچیک بود یعنی از 6 ماهگیش براش خریدم و چون محمد اساساً از کتاب و شنیدن اشعارش خوشش میاد،براش تهیه کردم که من بس که براش خونده بودم همه رو از بر بودم... این کتابها هم،کتابهای شعرن که خیییییییییییییییییییلی هم شنیدنین... این کتابها واااااااااااااااااااااااااااااااقعا کتابهای خیییییییییی...
25 اسفند 1391

هر کی شکلک در آره...........

سلام شکوفه بهاری...غنچه دلم،من این دفعه میخوام یکی از بازیهایی رو که تو خونه با هم انجامش میدیم رو برات بنویسم...امیدوارم که در آینده وقتی این پست رو می بینی یاد این بازی و روزهای خوبی رو که با هم این بازی رو میکردیم بیفتی و به بچه خودتم این بازی رو یاد بدی و تو هم مثل من مشغول بازی با بچه خودت بشی... الهی آمین یه روز دم غروب که نمیدونستی دیگه چه بازی کنی و حوصله ات هم سر رفته بود به سفارش من با هم این بازی رو انجامش دادیم که از قضا تو هم خییییییییییییییییییلی از این بازی خوشت اومد و کلی هم بازی کردی...وقتی هم که من دیگه خسته شده بودم و گفتم که دیگه بسسسسسسسسسسسسسه،تو گفتی که نهه...
23 اسفند 1391
1