شب خاطره انگیز
محمد جون خیلی مهمونی رو دوست داره،از اینکه با بچه ها باشه و باهاشون بازی کنه لذت میبره.
دیروز مهدی جون به من گفت که مامان میشه بریم خونه خان دایی جون پیش عارف و عرفان؟(پسر دایی هاش) تا نی نی ناز این حرف رو شنید مدام می گفت که مامانی بییم خونه دایی جون(بریم خونه دایی جون)،؛من هم به زن دایی نساء زنگ زدم و بهش گفتم که ما میاییم خونه شون،تا موقع رفتن بشه محمدم بی قراری میکرد و با لا خره ما به خونه دایی جون رمضان رفتیم و نی نی ناز بلافاصله با دونه دونه اسباب بازی های عارف جون بازی میکرد.
تازه خونه خان دایی،ماهان(پسر داییش)همراه با دایی جون موسی و باران کوچولو و زن دایی کبری هم اومده بودن.
محمد فقط پیش عارف و ماهان و داداش مهدی بود،خیلی هم بهش خوش گذشت.
بعد از شام،دایی جون موسی،خیلی با محمد کل کل می کرد و می خواست باهاش بازی کنه ولی محمد از دستش فرار میکرد که بازی نکنه.من هم خیلی زود از این صحنه عکس گرفتم.
با لا خره محمد با دایی جون موسی کنار اومد و باهاش بازی کرد.
دایی جون دوستت دارم
عرفان جون خیلی محمد و مهدی رو دوست داره و از اینکه محمد و مهدی اونجا بودن خیلی خوشحال بود.
عرفان جون دوستت داریم
تا زمان اومدن،محمد خیلی بازی کرد و وقتی که من بهش گفتم که دیگه باید بریم،عزیز دلم اصلا لج نکرد وآماده رفتن شد.
این هم یکی از شبهای به یاد موندنی محمد جون بود و وقتی که به خونه اومد،خیلی زود به رختخواب رفت وخوابش برد،چونکه خیلی بازی کرده بود و خسته شده بود.
دایی جونا دوستتون دارم یه عالمه.