اولین پست سال نود و تبریک سال نهنگ
سلام دوستای خوب و مهربونم،خوبین؟خوشین؟سرحالین؟امیدوارم که همیشه خوب خوب خوب باشین،یک سال دیگه گذشت،یک سال پر از شادی و غم،سالی پر از خنده و گریه،سالی پر از خوشحالی و ناراحتی،سالی که خیلیها تازه به دنیا اومده بودن،خیلیهام تازه به مدرسه رفته بودن،خیلیهام تازه زندگی مشترکشونو شروع کرده بودن و خیلیهام بچه دار شده بودن،امیدوارم که در سال جدید همتون همیشه بخندین و شادی کنین،سال 90،سال نهنگ رو به همتون تبریک میگم و از خدای بزرگ میخوام که تو این سال،همتون به تمام خواسته های دلتون برسین و همینطور همیشه همیشه همیشه خنده رو لباتون باشه.
الهی آمین
دوست جون جونیا،ما روز 26 اسفند 90 به خونه جدیدمون نقل مکان کردیم و فقط 3 روز فرصت داشتیم تا بتونیم خودمونو برای سال جدید یعنی 91 آماده کنیم برای همین خودم به تنهایی در طول این 3 روز تمام اثاثیه خونه رو مرتب کردم تا با خیالی آسوده به استقبال سال جدید بریم،زمان تحویل سال نو من و محمد و مهدی و بابا اسد آماده شدیم و من و مهدی جونم که همیشه با هم سال رو نو میکردیم دوباره دوتایی برای امسال هم سال رو نوکردیم و سال کهنه 90 رو به دست روزگار سپردیم تا بتونیم سال جدید رو با خوبی و خوشی شروع کنیم،اولین روز عید واقعا دلنشین بود،چون ما چند سالی بود که 2 روز قبل از سال تحویل عازم سفر میشدیم ولی امسال قسمت نبود که به مسافرت بریم و خونه نشین شدیم ولی واقعا اولین روز عید به من که خیلی خوش گذشت،ما بعد از تحویل سال نو به خونه مامان بزرگ محمد(مامانی بابا اسد)رفتیم و محمد و پارسا یدونه مهمان مامان بزرگشون شدن،بعد از خونه مامان بزرگ مهمانای ما یکی یکی به خونمون اومدن و علاوه بر تبریک سال نو،مهمان خونه جدیدمون شدن،محمدم که حسابی تو این روز بازی و شادی کرد چون دوستای عزیزش پیشش اومدن و با هم بازی کردن،همین رویه ادامه داشت یعنی اومدن مهمان به خونمون،البته ما هم به خونه محمد مهدی(پسر عمه محمد)و الهه جون(دختر عموی محمد)دعوت شدیم و دید و بازدیدها ادامه داشت تا روز سیزده به در،تو این روز برای اینکه از دست ترافیک راحت باشیم با خانواده همکار بابااسد توی پارکینگ خونمون سیزده رو به در کردیم و محمدم با پسر کوچولوشون به اسم امیر رضا حسسسسسابی بازی کرد،محمد که فقط در عرض 1 ساعت بازی توی پارکینگ 2 دست لباس عوض کرد،بدو بدو کردن،خاک بازی کردن،آب بازی کردن حسابی بهشون خوش گذشت بعد از صرف غذا به واحدمون برگشتیم و شروع به خوردن آجیل و چای و در نهایت کاهو و ترشی شدیم،خیلی خوش گذشت،البته خونمون از دست این دو تا وروجکا شده بود بازار شام که بعد از رفتن امیر رضاشون من تازه شروع کردم به مرتب کردن خونه،خدایا چقدر خسته شدم،ای نامرد روزگار خونه رو با دوستت به هم میریزی حالا به جای کمک به من لجبازی میکنی،محمدم اونقدر خسته شده بود و خوابش مبومد که دیگه چاره ای جز لجبازی نداشت برای همین برای سرگرم کردنش یه سیدی کارتون گذاشتم ببینه تا ساکت یه جا بشینه تا منم به داد این خونه بینوا برسم.
خدایا این خوشی رو از ما نگیر
دوست داریم ای خدا و تو رو شکر میکنیم به خاطر داده ها و نداده هایت،چرا که داده هایت نعمت است و نداده هایت حکمت.