شب خاطره انگیز محمد
سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام دوستای خوبم،حال و احوال چطوره؟امیدوارم که حالتون خوب و احوالتون مساعد باشه.
راستی دوباره برای محمد مهمون اومده اونم چه مهمونایی،مهمونای محمد عبارتند از:
محمد رضاجون(پسر عموی محمد)،محمد مهدی و امیر رضا(پسر عمه های محمد)،آرشام کوچولو،امیر علی و پارسا یدونه،همه اینا همراه بابا و ماماناشون به خونه ما اومدن و مهمان عزیز ما شدن.
عمو ها و عمه ها دوستتون داریییییییییییم
روز چهار شنبه هفته پیش،صبح،محمد که از خواب بیدار شد بهش گفتم که قراره خونمون مهمان بیاد،محمدم با خوشحالی زیاد گفت:مامانی کی می خواد بیاد؟منم بهش گفتم که:محمد رضا جون،محمد مهدی و امیرضا،آرشام،پارسا کوچولو و امیر علی قراره بیان،محمدم وقتی که شنید از خوشحالی بال درآورد چون مثل من عاشق مهمانه،از همون صبح شروع کرد به سوال کردن که:مامانی پس کی میان؟منم هر دفعه بهش میگفتم شب میان.
خلاصه تا غروب محمد رو سرگرم کردم تا اینکه اولین مهمان یعنی محمدرضا جون و بعدش پارسا یدونه و بعد بقیه یکی یکی اومدن و خونمون خییییلی شلوغ شد جوری که صدا به صدا نمیرسید،منم برای اون شب غذا خورشت مرغ با سیب زمینی و بادمجون همراه با زرشک و کشمش پلو درست کردم که جای همتون خالی،خییییلی خوشمزه شده بود من که خودم از فرط خستگی نتونستم غذا بخورم ولی اینطور که مهمونا تعریف زیاد کردن فهمیدم که غذا خوشمزه شده بود.
حالا بریم سراغ محمد:من به بابا اسد(بابای محمد)از روز قبل گفته بودم که برای همه بچه ها بادکنک بخره تا بچه ها باهاش بازی کنن بابا اسدم که دستش درد نکنه برای همه بچه ها بادکنک خرید و همه بچه ها کلی با بادکنک بازی کردن و کمتر سر به سر همدیگه میزاشتن،منم به پذیرایی مهمونام رسیدم،تا اینکه موقع خوردن شام شد،بعد از خوردن شام محمد و بچه ها دوباره با همدیگه مشغول بازی شدن،البته بماند که محمد موقع بازی خودشو زخمی کرد،یعنی:لبه تیز در به پای محمد خورد و پاشو زخمی کرد و کلی هم گریه کرد که با بستن یه چسب نا قابل فوری گریه اش رو بند آوردیم،علاوه بر این موقع بازی با امیر علی، سرمحمد و امیر علی به همدیگه اصابت کرد که باز هم محمد گریه بنفشی کرد که.....
اینجا محمد نمیذاشت که من ازش عکس بگیرم،این عکس،شکار لحظه ها ی منه.
خلاصه محمد اون شب حسابی ضربه خورد و حسابی هم گریه کرد البته خیییییییییییییلی هم بازی کرد،در آخر هم محمد از همه بچه ها فرار میکرد چون فکر میکرد که بچه ها میخوان بادکنکشو ازش بگیرن منم هر چی براش توضیح میدادم که بچه ها با تو کاری ندارن به گوشش نمیرفت که نمیرفت.
این بود شب خاطره انگیز محمد در یکی از شبهای بهاری سال91