پارک،آخجون پارک
آخخخخخخخخجون پااااااااااااارک،بدویین بچه ها،بدویین تا دیر نشده،الان پارک شلوغ میشه،سریعتر.
دیروز بعد از ظهر من و محمد و عرشیا و یکتا با ماماناشون رفتیم پارک،از زمانی که به محمد گفتم که میخوایم بریم پارک،سرسره بازی کنیم خییییییلی خوشحال شد،وقتی وارد پارک شدیم منم تا قبل از تاریکی هوا،ازبچه ها و طبیعت سرسبز پارک عکس گرفتم تا به یادگار برای بچه ها بمونه.
عزیز دلم از تاب میترسه چون فکر میکنه که از تاب می افته و زخمی میشه،برای همین به سمت تاب نرفت ولی در عوض تا تونست با داداشی و یکتاجون توی قصر بادی بازی کرد،ای جانم،چقدر خوشحال بودن و ذوق میکردن منم از دیدن این صحنه ها به وجد اومدم و می خندیدم،چقدر دیدن خنده های بچه ها منو خوشحال میکنه،الهی فدای اون خنده های شیرینتون بشم من.
بعد از کلللللللللی بازی توی قصر بادی و کلللللللی عرق کردن و نفس نفس زدن،رفتیم سراغ لوازم ورزشی داخل پارک،تا تونستن با این لوازم بازی کردن و منم بیکار ننشستم و از این صحنه ها کلللللللی عکس گرفتم.
خلاصه،محمد و داداشی و یکتا جون و عرشیا بعد از کلی بازی با سرسره و الا کلنگ و بازی تو قصر بادی و لوازم ورزشی خیییییلی خسته شده بودن تا حدی که محمد پادرد گرفت و مدام اعتراض میکرد،عزیز دلم،پارک رفتن و ایییییییییین همه بازی کردن همین چیزارو هم داره دیگه،الهی دورت بگردم عسل مامان.
نفسای من،من خیییییییلی دوستتون دارم و برای خوشحال کردن شما تتتتتتتا میتونم و توان دارم تلاش میکنم،جونم رو فدای شما دو گل پسرا میکنم چووووووووووون عاششششششششششقتونم ومیمیرم براتتتتتتتون.
بدددددددددویین بریم ادامه مطلب: