قصه های شیرین مامان فرشته
سلام قند نبات،قربون اون خنده هات،فدای اون چشمات،خوبی عزیزم؟پسر گلم خیلی دوستت دارم هم تو رو و هم داداشی مهربونتو،انشاالله همیشه و همه حال تو و داداشی خوشحال و سلامت باشین.
سلام دوستای مهربونم این پست مربوط میشه به داستان هایی که من برای محمد تعریف میکنم و محمد عاشق داستانهای منه،چون شخصیت اصلی این داستان محمد و مهدی جونه،در کنارش من و بابا اسد هم در این داستان نقش داریم،داستانهایی که من از خودم در میارم و صد البته که سعی میکنم حتی الامکان آموزنده باشه.
من روزی 2 - 3 تا از این داستانها برای محمد تعریف میکنم،مثلا محمد میگه که:مامانی داستان ببر رو برام تعریف میکنی؟
من:چشم،حتما و شروع میکنم به تعریف کردن داستان.
یا میگه:مامانی داستان خرس یا کلاغ یا خرگوش یا...تعریف میکنی؟
من:آره عزیزم،حتتتتتتتتتما میگم.
این داستانها ریشه قدیمی داره،من این داستانها رو برای برادرزاده ام که الان 19 سالشه میخوندم و حتتتتتتی پای ثابت سرگرمی های گل پسرامه چون وقتی که مهدی بچه بود این داستانها رو براش تعریف میکردم.
حالا من یکی از این داستانها رو برای شما مهربونا تعریف میکنم بلکه شما هم خوشتون بیاد.
یکی از داستانهایی که تازگیا برای محمد تعریف کردم و محمد هم خیلی از این داستان خوشش اومد اینه:
یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،یه پسر بچه ای بود که اسمش محمد بود و یه داداشی خوب و مهربونی داشت که اسمش مهدی بود،مهدی و محمد با مامان و بابا توی یه جنگل توی خونه ویلایی زندگی میکردن،یه روز که محمد صبح از خواب نازش بیدار شد بعد از سلام کردن به مامان و بابا و شستن صورت و خوردن صبحانه به مامانش گفت:مامانی من خیلی دلم میخواد که تام و جری(موش و گربه) توی خونه داشته باشم تا باهاشون بازی کنم،مامانی گفت:عزیزم اگه خیلی دلت میخواد که با تام و جری بازی کنی میتونی با داداشی برین توی جنگل و با اونا بازی کنین چون اونا توی جنگل زندگی میکنن فقط باید یه قولی به من بدین،محمد میگه :چه قولی؟مامانی میگه:قول بدین که مواظب خودتون باشین و قبل از تاریکی هوا برگردین خونه،مهدی و محمد گفتند:چچچچچچشم مامانی،و اونا با همدیگه رفتن توی جنگل نزدیک خونشون،ولی اونا که خونه تام و جری رو بلد نبودن برای همین از کلاغ خواستن که راه خونه تام و جری رو بهشون نشون بده،چون آقا کلاغه از همه چی خبر داشت.کلاغه گفت که خونه تام و جری اون طرف جنگله و خیلی طول میکشه که ما به خونشون برسیم،توی همین فکر بودن که یه دفعه یه کره اسب خیلی خوشگل رو دیدن که تو همون نزدیکیا داشت علف میخورد،مهدی جون رفت و از کره اسب خواهش کرد که:میتونی ما رو به خونه تام و جری که اون طرف جنگله ببری؟کره اسب گفت:چرا نمیشه،بیاین رو پشتم بشینین تا من شما رو ببرم به خونشون،مهدی و محمد رو پشت کره اسب نشستن و با راهنمایی آقا کلاغه به خونه تام و جری رفتن وقتی که به اونجا رسیدن محمد با تعجججججب گفت:آقا کلاغه،مگه تام و جری دشمن هم نیستن؟آقا کلاغه گفت:نه عزیزم،اون تام و جری توی قصه هاست که با هم دشمنن ولی این دوتا خیییییییییییییلی با هم خوبن و همسایه خوبی برای هم هستن،محمد با خوشحالی به مهدی گفت:داداشی تو برو خونه تام(موش) رو زنگ بزن و من میرم خونه جری(گربه) زنگ میزنم،وقتی که تام و جری مهدی و محمد رو دیدن و فهمیدن که اونا اومدن تا باهاشون بازی کنن خیلی خیلی خوشحال شدن و حتی بچه هاشونو صدا زدن تا بیان و با مهدی و محمد بازی کنن.
مهدی و محمد بعد از کلللللی بازی کردن با اونا ازشون خداحافظی کردن چون به مامانی قول داده بودن که قبل از تاریکی شب به خونه برگردن.
محمد و مهدی سوار کره اسب شدن و کره اسب خیلی زود اونا رو به خونه رسوند و مهدی و محمد از کره اسب تشکر کردن به خاطر کمکی که بهشون کردو بازیهایی که با اونا کرد.
مهدی و محمد داستان اون روزشونو برای بابایی و مامانی تعریف کردن و بعد از خوردن شام و گفتن شب بخیر به مامان و بابا زودی رفتن که بخوابن چون خیلی خسته شده بودن.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.
امیدوارم که شما هم از قصه من خوشتون اومده باشه،البته اگر وسط قصه به خواب ناز نرفته باشین.
برای دیدن عکسای محمد در حال تعریف کردن قصه برای من(تقلید از کار من) لطفا ادامه مطلب:
اینجا محمد تازه شروع به قصه گفتن کرد،الهی من دورت بگردم مامان.
تو رو خدا دستاشو ببینین.
الهی من قربونت برم مامانی،چه با هیجان تعریف میکنی عزیزم.