محمد در جشن عقد دایی جونش
سلااااااااااااااااااااام دوستای خوب و مهربونم
ما باز هم اومدیم با یه ماجرای دیگه که اگه دوست داشتین بدونین که این ماجرا چیه تا آخر این پست ما رو همراهی کنین.
سلام عزیز دلم،سلام نفففففس من،صبحت به خیر و خوشی،عزیز دلم من اومدم تا یه ماجرای دیگه ای رو که تو روزهای قشنگ زندگیت اتفاق افتاده،توی این خونه قشنگ و نورانی دلت ثبتش کنم.
حالا بریم سراغ اصل مطلب:
محمدم،عزیز دلم،دایی جونت(دایی رحمان)از یه دختری از شهر تهران خوشش اومده و میخواد با این دختر رویاییش یه زندگی شیرینی رو آغاز کنه،بماند که ما برای خواستگاری و گرفتن جواب بععععععععععععله از عروس خانم چه مسافتهایی رو طی نکردیم ولی این همه برو و بیاهای ما بالاخره جواب داد و عروس خانم(پریسا جون)جواب ok رو داد،حالا ما موندیمو با یه دنیا خوشحالی که داداش کوچولومون داره داماد میشه.
اییییییییییییییییی جووووووووووووووونم،من فدای داداش کوچولوی خودم بشم که مثل پسر خودم می مونه و از این قضیه(دامادیش)خیییییییییییییلی ذوق زده ام.
خلااااااااااااااااصه،ما در روز 2٠/7/91 برای گرفتن یه جشن کوچولوی عقد رفتیم به سمت تهران که من فققققققققققط توی راه تونستم یه چندتا عکس از محمد بگیرم چون توی جشن خانمها و آقایون جدا بودن محمد به هییییییییییییییچ وجه راضی نشد که بیاد پیشم و فقط دلش میخواست برای اووووووووووولین بار پیش باباجونش باشه که صد البته بهش خوش گذشت چون با پسرها و دختر های کوچولوی توی جشن کلللللللی بازی کرد،فقط چون محمد پیش آقایون بود نتونستم ازش عکس بگیرم،حالا اشکالی نداره چووووووووووون به احتمال قوی خانواده داماد که ما میشیم میخوایم توی شهرمون برای این دو کبوتر عاشق یه جشن کوچولوی دیگه بگیریم که توی این جشن من از محمد عکسهای زیادی میگیرم.البته اگه این دفعه هم بتونم بگیرم.
پس به امید اون روز،برای دیدن عکسای توی جاددددددددده،لطفا ادامه مطلب:
تو عکس بالا از سمت راست:عرفان(برادر زاده خودم)،محمد و مهدی
از هر چه بگذریم سخن دوست خوشتر است،من عااااااااااااااشششششق این کوههام،البته توی راه کوههای زیادی بود ولی خیلی بزرگ نبودن فقط تونستم این عکس رو بزارم.ولی باز هم خیییییییییییییلی قشنگه.
توی راه تونلهای زیادی بود ولی چون با موبایلم عکس انداختم عکسها همه تار شدن که از همه بهتر همین عکس بود،شرمنده.
اینجا آستان مقدس امام زاده اسماعیل هست که ما برای کمی استراحت و خوردن صبحانه اینجا ایستادیم،البته این صبحانمون حکم ناهارمون رو هم داشت که من از خونه برای هممون الویه درست کردم،جای همتون خالی خییییییییلی هم خوشمززززززززززه شده بود،تعریف از خود نباشه،از تعریف کردن جمع من به این نتیجه رسیدم.
این هم از اصل قضیه که عزیز دلم با این امام زاده یه عکس یادگاری گرفت،از هر زاویه ای ازش عکس میگرفتم این آفتاب اجازه نمیداد که عکسش قشنگ بیفته،بعد از گرفتن چندین عکس و در نهایت خسته شدن محمد بالاخره تونستم این عکس رو بگیرم.
این هم کوهیه که دقققققققققیقا کنار امامزاده و چسبیده به اونه که یه گوشه ای از این کوه از دل امامزاده در اومده که امامزاده رو خیلی زیبا کرده.منم هر کاری کردم نتونستم این کوه رو همراه با امامزاده بگیرم،چون داخل کوچه قرار دارن و کوچه اش هم باریک بود.
ممنون از همراهی شما دوستای خوبم که ما فقط با بودن شما اینجا هستیم.
دوستتون داریم یه عالمه هر چی بگیم بازم کمه