ایام نوروز و دید و بازدیدها و ماجراهای این روزها
سلام سلام سلام
بدون هیچ حرفی بریم ادامه مطلب:
اینجا ما 2 فروردین رفته بودیم خونه دایی جون ابوالفضل(دایی محمد) و محمد در حال بازی با بَتمنه.محمدوعلیرضا،پسرِ دایی جون ابوالفضل خیییییییییییییلی همدیگه رو دوست دارن و اگه هررررررررررررررررر روز هم با هم باشن از هم سیر نمیشن...نمیدونید محمد اون شب چقققققققققققققققدر بهش خوش گذشته بود...
به زبون محمد:دایی جون دستت درد نکنه...زن دایی جون دست شما هم درد نکنه بابت اووووووووووووووووووووون همه زحمتی که کشیدین،خیلی خییییییییییییییلی دوستتون دارم.
توی این عکس محمد و آوا و علیرضا در حال بازی کردنن...البته هر کی با خودش...چون تازه اومده بودیم خونه دایی جون و اونا تازه همدیگه رو دیده بودن...هنوز حس شیطنتشون گُل نکرده.
اینجا محمد داره از علیرضا اجازه میگیره برای بازی با عروسکای کوچولوی بِن تِن و لاک پشتهای نینجا.نمیدونید چققققققققققققدر این عروسکای کوچولو رو دوست داره...منم براش از همین بِن تِنا براش خریدم و کلللللللللللللللللی هم خوشحال شد بچه م.
از راست:محمد،ماهان و باران کوچولو،آوا،علیرضا.درحال دیدن کارتون.
اینجام هشتمین شب عیده که رفته بودیم خونه عمو ابراهیم(دوست مهربون بابایی) برای عید دیدنی...
اونا با دیدن محمد و کت و شلوارش خییییییییلی تعجب کردن.آخه نیست پسرم خوش تیپه،اینه که محو تماشای محمد شدن.
اینجا هم یکی از روزای عیده.نمیدونم دقیقاً چندمین روزه،آخه شب قبلش خونمون کللللللللی مهمون اومده بود و منم چون فوق العاده خسته شده بودم همه ظرفای اون شب رو گذاشتم برای فرداش و تو این عکسم فردای همون شبه و محمدم چون دلش میخواست به من کمک کنه منم بهش اجازه دادم که تو شستن ظرفا کمکم کنه.ببینید چه حرفه ای ظرف میشوره.الهی من فدای اون دستای کوچولوت بشم عزیزم.
همه این ظرفا رو محمد به تنهایی آب کشیده.هر کاری کردم که دست از شستن این ظرفا برداره نشد که نشد.درسته که دختر ندارم ولی محمد خیلی تو این کارا کمکم میکنه.الهی همیشه تنت سالم باشه پسرم.
اینجام یه روز دیگه از روزهای عیده که محمد داره برام سیب زمینی سرخ میکنه...کلللللللللللللللللللللللی اصرار کرد که من بهش اجازه بدم که برام این کار رو بکنه و دوباره کمک حالم بشه...البته من حواسم بهش بود و مواظبش بودم...ایییییییییییییییییییییی جونم،خیییییییییییییییییلی دوستت دارم شکوفه زندگیم.
اینجا هم یه روز دیگه از روزهای عیده و چون هوا خییییییییییییییییییییییلی گرم و آفتابی بود با داداشش رفته بود توی پارکینگ و مشغول دوچرخه سواری شد...چون تازه براش دوچرخه خریدیم اصصصصصصصصصصصصصصصلا دوچرخه سواری بلد نبود و با کمک داداش مهدی مشغول بازی شد.
اینجا محمد چون دوچرخه اش براش کمی بزرگ بود و بدتر از همه چون دوچرخه سواری بلد نبود خیییییییییییییلی زود خسته شد و با کمی نق زدن به دوچرخه سواریش پایان داد...البته بعد از کمی تمرین دیگه حالا میتونه سوار دوچرخه ش بشه.