12 و 13 فروردین شگفت انگیز
سلام سلام صدتا سلام به دوستای از گل بهترم،چطورین؟خوبی؟الهی شکر.
سلام به گلبوته زندگیم،به بود و نبودم،به شیرین عسلم،الهی من دورت بگردم عزیزم.
میخوام ماجرای 12 و 13 فروردینو تو دفتر خاطراتت ثبت کنم تا هر وقت اومدی و این پست رو خوندی تمام خاطراتش دوباره برات زنده بشه و از خوندنش لذت ببری عزیز دلم.
12 فروردین ما به اتفاق عموها و عمه های محمد عازم سنگده خونه عموجون شعیب(عموی محمد)شدیم.وقتی محمد شنید که میخوایم بریم سنگده انگار دنیارو بهش دادن چون خیییییییییییییییییلی سنگده رو دوست داره.نمیدونید وقتی هم رسیدیم سنگده تا زمانی که میخواستیم برگردیم خونه دست از بازی بر نداشت که نداشت.
حالا برای دیدن عکسای محمد و توضیحاتش لطفا ادامه مطلب:
اینجا ما تو راه رفتن به سنگده بودیم.با اینکه تقریبا دم ظهر بود ولی هوا مه داشت و ابری بود.
تو این عکسم ما به سنگده رسیدیم و من از رودخونه کنار خونه عموی محمد عکس گرفتم.من خیییییییییییییلی این رودخونه رو دوست دارم چون راکد نیست و در جریانه و آدم با دیدنش آرامش میگیره،مخصوصا شبا که با صدای دلنوازش به آدم آرامش خاصی میده.
اینایی رو که میبینید چند تا موجود زنده ن که دارن توی این رودخونه شنا میکنن.
اینم عزیز دلمه که من چون محمد اردکارو دوست داشت آوردمش پیش خودم وبا دیدن اردکا چنان به وجد اومد که قابل توصیف نیست.نمیدونید با چه زحمتی راضیش کردم که یکجا بشینه و اردکارو ببینه.می گفت مامان چرا اردکا از پیش ما رفتن.من میخوام اردکارو ببینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم.
این 2 نفر رو که میبینید نخود فرنگیایی هستن که اومدن برای گردش که من خییییییییییلی به موقع گیرشون آوردمو ازشون چندتا عکس گرفتم...نیست خیلی نازن اینه که منم طاقت نیاوردم و خیلی زود به چنگشون آوردم...آخه ترسیدم که بعداً خورده شن.
ای ول بابا...دمتون گرم...مگه اینکه شماها یه خورده دل ما رو شاد کنین...بزن اون دست قشنگه رو.
تا اینجا عکسا و خاطرات 12 فروردین بود...از اینجا به بعد میرسیم به 13 فروردین و ماجراهای این روز قشنگ.
اینجا یه زمین خییییییییییییییییییییییییییلی بزرگ با گوسفندای صد البته زبل بود که محمد و بچه هایی که با ما به اینجا اومدن عاااااااااااااااااااااااااااشق این گوسفندا شدن و به محض رسیدن به اینجا و دیدن گوسفندا به ما بزرگترا مجال سلام و احوال پرسی ندادن و رفتن پیش این گوسفندای زبل تا بلـــــــــــــــــــــــــــــــکه کمی باهاشون بازی کنن...البته کمی تا قسمتی زیاد.
الهی من فدای اون لبخند ملیحت بشم که با دیدن گوسفندا همچین ذوق زده شدی که رفتی تو فکر...تو فکر چی خدا میدونه.
اینجا به تعداد بچه ها اضافه شد و گوسفندا هم از ترس پا به فرار گذاشتن.
بعد از بازی با گوسفندا نوبت بازی با خودشون شد...اینجا محمد و دینا(دوست خوب محمد)دارن با هم توپ بازی میکنن...محمد و دینا فقط یه روز با هم فاصله دارن...یعنی محمد یه روز از دینا بزرگتره.
اینجا هم محمد لجِ بازی با گوسفندا رو کرده بود...نمیتونست از گوسفندا دل بکنه...نمیدونید با چه مکافاتی راضیش کردم که کاری به کار گوسفندا نداشته باشه.
اینجا محمد خسته شده بود بس که بازی کرده بود و اومد داخل این اتاقک تا کمی استراحت کنه.
محمد و دینا...ببینید تو رو خدا همه جا با هم بودن.
از راست:ماهان،محمد،دینا و علیرضا
این عکس هم دره ی نسبتاً بلندیه که دقیقاً کنار جایی که ما نشسته بودیم قرار داشت...ما چون از طبیعتش خوشمون اومده بود خونوادگی از این محیط عکس گرفتیم...فکرشو بکنین ما هممون خونوادگی تا پایین این دره رفتیم و عکس گرفتیم...نمیدونید چه لذتی داشت.
این هم یه دره دیگه که کنار همون دره سرسبز قرار داشت...منم چون چندتا بز کوهی روی این تپه بزرگ قرار داشتن خیلی خوشم اومد و یه عکسی هم از اینا گرفتم...دقیقا وسط درختا چندتا بز کوهی هست.
ممنونم از شما با نگاه قشنگتون.