پارک،آخجون پارک
آخخخخخخخخجون پااااااااااااارک،بدویین بچه ها،بدویین تا دیر نشده،الان پارک شلوغ میشه،سریعتر. دیروز بعد از ظهر من و محمد و عرشیا و یکتا با ماماناشون رفتیم پارک،از زمانی که به محمد گفتم که میخوایم بریم پارک،سرسره بازی کنیم خییییییلی خوشحال شد،وقتی وارد پارک شدیم منم تا قبل از تاریکی هوا،ازبچه ها و طبیعت سرسبز پارک عکس گرفتم تا به یادگار برای بچه ها بمونه. عزیز دلم از تاب میترسه چون فکر میکنه که از تاب می افته و زخمی میشه،برای همین به سمت تاب نرفت ولی در عوض تا تونست با داداشی و یکتاجون توی قصر بادی بازی کرد،ای جانم،چقدر خوشحال بودن و ذوق میکردن منم از دیدن این صحنه ها به وجد اومد...