شروعی دوباره در سال 92
سلام به قاصدک های خبر رسان که محکوم به خبرند و سلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی محمدم. . .
خزان که مال ما شد ، بهار مال شما
صاف و ساده بگویم ، سلام حال شما !؟
سلام دوستای نازنینم...خوبید؟خوشید؟سال نوتون مبارک...صد سال به این سالها...انشالله همتون سال خوبی رو شروع کرده باشین...سالی پر از شادی و خنده...پر از برکتهای الهی...پر از عشق و صمیمیتهای پاک و نورانی...دلم خیلی براتون تنگ شده...نمیدونید چه بال بالی میزدم تا یه فرصتی گیر بیارمو زودی بیام پیشتون...الانم خیلی خوشحالم که تونستم شروعی دوباره داشته باشم تو خونه دل پسرم با کلللللی نگفتنیهایی که قراره یکی یکی براتون اینجا بگم...مخصوصا برای تو،محمدم که عزیزتر از جانمی...الهی من دورت بگردم مامان...
محمدم،داشتم به این قضیه فکر میکردم که تو چقققققققققققققققدر بزرگ شدی...فقط یه سال بزرگتر شدی ولی کارات و رفتارات چیز دیگه ای رو نشون میده...یه شمه شم اینه که نزدیک سال تحویل وقتی منو داداشی رفتیم تا برای خودمون و مامان بزرگ(مامان بابایی)سال رو نو کنیم تو گفتی اِللللللللللللللللللللللللا و بِلللللللللللللللللللا منم میخوام با شما بیام،آخه من بزرگ شدم،بیا قدِمونو اندازه بگیریم،حالا تو اون گیرودار و نزدیک سال تحویل که فقط لحظاتی به سال مونده بود تو داشتی قدتو با ما اندازه میگرفتی که چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟(من میخوام با شما بیام)ما هم چاره ای جز قبول شما نداشتیم و 3 تایی(منو تو داداشی)رفتیم برای شروع سال جدید...
ای خدا،تو رو شکر میکنم که به من این لطفو داشتی تا یه سال دیگه از سالهای عمرمو پیش عزیزای دلم باشم تا بتونم لحظه لحظه ی بزرگ شدنشون و صد البته خنده هاشونو ببینم...از اینکه این افتخار رو داشتم تا یه سال دیگه در کنار همه هستیَم(همسرم)باشم تا شیرینترین روزهای زندگیمو در کنارش بگذرونم...تا بتونم تمام خاطرات این 366 روزمو تو دفتر خاطراتم که همون دل پر از عشقمه رو همراه با همسر مهربونم به ثبت برسونم...امیدوارم امسال هم بتونم این افتخار رو داشته باشم با یاری تو ای خداجونم...
حالا من بقیه مطالب رو همراه با عکس تو ادامه مطلب برای شما دوستان میزارم،فقط از دستش ندیناااااااااااااااااااااااااا...بدددددددویین...بددددددددویین...تا دیر نشده...
این سفره هفت سین امسال ماست که من 1 هفته وقتمو برای تدارک چیدن این سفره گذاشتم...هر چه که در توان داشتم گذاشتم...
اینجا صبح قبل سال تحویله که من صبح زود این سفره رو چیدم و محمد تو این عکس داره یواشکی دست تو کاسه سنجد میکنه...نمیدونید چقدر از این سنجد خوشش اومده بود...وقتی فهمید خوردنیه هر مهمونی که میومد خونمون یکی از این سنجدا به مهمونا تعارف میکرد و به زور به خوردشون میداد...
نمیدونید چقدر از این سفره خوشش اومده بود،مدام میومد و نِگاش میکرد مخصوصا ماهی سفره رو که خییییییییییییییییییییییییییییییلی دوستش داشت...
اینجا هم که دیگه سال تحویل شد و منم تا به واحدمون برگشتیم بلافاصله از محمد عکس گرفتم...نمیدونید چقققققققققققققققققدر تو این لباس خوردنی شده بود...راستی این لباسم مال بچگیای مهدی جونمه که چون نو مونده بود نگهش داشتم...قسمت این وروجک شد...
اینم تخم مرغاییه که منو محمد شب قبل سال با هم رنگش کردیم...نمیدونید محمد با چه ذوقی اینا رو رنگ میکرد...تخم مرغای ردیف اول و دوم سمت راست محمد رنگ کرد...
اینم شمع سفرمونه که من با دیدنش تو بازار اونقدر به وجد اومدم که برای سُفرمون تهیه ش کردم...خییییییییییییییییییییییییییییلی نازه...من خیییییییییییییییییییییییییییییییلی ازش خوشم اومده...
اینم یه نمای دیگه از سفرمونه که از روز 8 عید روی میز کنار مبلمون چیدمش...کوچولو و قشنگ...