روزهای شیرین زندگی
سلااااااااااااااااااام سلااااااااااااااااااام به دوستای نازنینم،به دوستای مهربونم،خوبید؟خوشید؟دلم خیلی براتون تنگ شده بود...خیلی وقت بود که نتونستم بیام اینجا،به خونه دل عزیزتر از جانم.ولی حالا خییییییییییلی خوشحالم که تونستم فرصتی به دست بیارمو بیام به مهمونی،به خونه مهربونی،به کلبه آسمونی.
سلام نفسم،عمرم،عشقم،قلبم...خدارو هزار بار شکر میکنم که دوباره اومدم اینجا...اومدم که دوباره با تمام وجودم،یکی از روزهای شیرین زندگیتو تو این دفتر خاطراتت بنویسم تا این روز به یاد موندنی برای همیشه تو تاریخ زندگیت ثبت بشه.
عاششششقتم پسرم برای همیشه
حالا بریم به اصل ماجرا:
تو این روز خیلی قشنگ وقتی که از خونه خاله فاطمه(خاله محمد)به خونه برگشتیم به همراه خاله معصومه(خاله دیگه محمد)به پارک رفتیم،نمیدونید وقتی که محمد شنید که من میخوام اونو به پارک ببرم خییییییییییییلی خوشحال شد،چون محمد پارکو خیلی خیلی دوست داره و حاضره هرررررررر روز ساعاتی رو تو پارک برای بازی بگذرونه،الهی من دورت بگردم که اینقد بازی و سرگرمیو دوست داری.
حالا از شما دوستان مهربونم میخوام که برای شنیدن مابقی ماجرا برید به ادامه مطلب به همراه عکسای قشنگ از اون روز به یاد موندنی:
اینجا ما تازه رسیده بودیم پارک و من با دیدن این تصاویر خیلی به وجد اومدم،چون امسال شهردار شهرمون به مناسبت نو شدن سال این پارک رو هم نو کردن،آقای شهردار خییییییییییییییلی ممنونیم از شما به خاطر این لطفی که در حق بچه های شهرمون کردین..
این دوتا،دوتا تربچه ی نقلی خوشمزززززززززززه ن که اومدن به پارک برای بازی.
ای وااااااااااااااااااااای،بچه ها مواظب این مرد عنکبوتی باشیداااااااااااااااااا...این تربچه کوچولو با لباس بنفش،امیرعباس پسر خاله شیطون محمده که اصلا یکجا بند نمیشد،نمیدونید اون روز چه مکافاتی کشیدیم تا این تربچه رو راضی به عکس گرفتن کنیم...
از هر چه بگذریم سخن سرسره بازی خوشتر است...محمد عااااااااااااااااشق سرسره بازیه،به حدی که از همون اول به سراغ سرسره بازی رفت و تا آخر هم فقط سرسره بازی کرد.
نمیدونید من برای اینکه محمد از بقیه ابزار بازی داخل پارک هم استفاده کنه به اصصصصصصصصصصصرار اونو نشوندم روی الاکلنگ تا بلکه یکمی از دنیای سرسره بیرون بیاد،ولی محمد طاقت نیاورد و از روی الاکلنگ پایین آمد به قصد سرسره بازی.
اینجا هم قیافه ش تابلوئه که داره به زور این ابزار ورزشی رو تحمل میکنه.
اینجام محمد دیگه خسته شده بود و ما هم دیگه داشتیم بر میگشتیم و محمد دید که من دارم ازش عکس میگیرم گفت که مامانی؟؟؟؟؟؟ من میتونم بشینم؟؟؟؟ آخه خیلی خسته شدم،منم اینطوری ازش عکس گرفتم.
اینجام محمد یه آقایی رو دیده بود که روی سبزه ها خوابیده بود و به من گفت که منم میتونم دراز بکشم؟؟؟ منم بهش اجازه دادم که دراز کشیده عکس بگیره.
اینجام دیگه داشتیم برمیگشتیم و چون بچه ها خسته شده بودن حوصله عکس گرفتن نداشتن...قیافه محمد حاکی از این قضیه ست.
ممنون از اینکه ما رو تحمل کردین و با نگاه قشنگتون مارو همراهی کردین.
دوستتون داریم بی نهایت.