تولده......تولللللللللللد
محمدم،تو به یه تولللللد دعوت شدی،واااااااااای چقدر خوب،حالا اگه گفتی تولد کیه؟
سلام دوستای گلم،چطورید؟خوبید؟راستی،محمد به یه جشن تولد دعوت شده،اللللللللللللان براتون تعریف میکنم که تولد کی بود،حالا خوب گوش کنید:
جمعه هفته پیش حاج عمو(عموی محمد) ما رو برای تولد یه دونه پسرش محمد رضاجون دعوت کرد اونم خونه ییلاقیشون تو روستای خودمون،مهدی جون و محمد از وقتی که شنیدن تولد محمد رضا جونه و ما خونشون دعوت شدیم خیلی بی تابی میکردن مخصوصا مهدی جون،چون محمدرضا تقریبا همسن مهدی جونه ولی محمد چون محمدرضا رو خیییییلی دوست داره خیییلی شوق و ذوق داشت که هر چه زودتر بره خونه محمدرضا،برای همین ما بعد از خوردن ناهار به سمت خونه حاج عمو حرکت کردیم،زن عموجون قبل از حرکت به ما زنگ زد که توی راه کیک تولد محمدرضا رو هم بگیریم و منم کیکشو از قنادی نزدیک خونمون گرفتم و وقتی که داخل ماشین شدم،محمدم زودی گفففففففت:مامانی کیک تولد منه؟منم گفتم:نه عزیزم کیک تولد محمدرضاست ولی تو میتونی هم شمعها رو با محمدرضا فوت کنی وهم کیک بخوری،ملوسکم با رضایت کامل حرفمو قبول کرد.
چون مسیر روستامون یکمی دور بود محمدم توی ماشین خوابش برد و وقتی که رسیدیم همچنان خواب خواب بود،وقتی هم از خواب بیدار شد برای دیدن قورباقه و لاک پشت بردمش توی زمین سرسبز خونه حاج عمو و ازش چند تا عکس گرفتم که خییییییلی قشنگ شده،من که خیلی خوشم اومده،به هر حال محمد به عشق قورباقه و لاک پشت راضی به عکس گرفتن شد و منم خوشحال از اینکه ازش چندتا عکس گرفتم.
محمد تا غروب توی حیاط مشغول بازی شد و تا تونست بازی کرد و البته لباساشم کثیف کرد،خوبه که من این جور جاها و این موقعها چند دست لباس برای این شیطونک میارم وگر نه کارم زار بود،به هر صورت این نی نی ناز کللللی بازی کرد و وقتی که هوا تاریک شد،چون از تاریکی خوشش نمیاد و میترسه فوری اومد تو اتاق و مشغول بازی توی اتاق شد،ای جانم،قربونت برم که تو اینقده بازی رو دوست داری و یکجا بند نمیشی،خلاصه بعد از کلی بازی موقع خوردن شام شد هممون شام تولد محمدرضاجونو خوردیم و چقدم خوشمزززززززززه شد،زن عمو جون دسسسسسسسستت درد نکنه خییییییلی زحمت کشیدی،خیلی خیلی خوشمزززززه شد،ما هم بعد از کلی تشکر و آرزوی خوشبختی و حتتتتی فارغ التحصیلی برای محمد رضاجون،رفتیم تا یه جشن کوچولو برای محمد رضا بگیریم،محدثه جون(خواهر محمدرضا و دختر عموی محمد) که من خیییییلی دوسش دارم و خییییلی هم بهش ارادت دارم ازم خواست که من بساط تولد محمدرضا رو آماده کنم تا براش جشن بگیریم،منم با افففففففففففففففتخار قبول کردم و بساط تولد رو راه انداختم،چه تولدی،به به.
موقع شمع روشن کردن محمدم چون از تولد و کیک و شمع روی کیک خوشش میاد بدو بدو اومد و گفت:مامانی من شمعها رو فوت کنم؟منم گفتم؟تو با محمدرضا فوت کنین،برای همین اول محمدرضا شمعها رو فوت کرد و بقیه بچه ها یکی یکی،شمعها رو فوت کردن البته محمد بهشون امان نمیداد و سریع شمعها رو فوت میکرد.
بعد از فوت کردن شمعها و باز کردن کادوها وقت خوردن کیک تولد شد،محمد خییییلی کیک تولدو دوست داره به این خاطر به من مجال نمیداد که من عکس بگیرم و فقط میگفت:مامانی به من کیک بده(این قسمتو با داد و فریاد بخونید)منم چاره ای جز اطاعت نداشتم،بعد از خوردن کیک و میوه کم کم موقع رفتن به خونه شد و محمد چون خیلی بازی کردو خسته بود سریع آماده رفتن شد،چقدر تو خوبی پسرم،خیلی دوست دارم مامانی.
محمد،بازم توی راه،توی ماشین خوابش برد چون خیلی بازی کرد و خسته شده بود.
حاج عمو،محمدرضا،محدثه و نگار،زن عمو جون دوستتون داریم یه عالمه هر چی بگیم بازم کمه.
برای دیدن بقیه عکسها لطفا ادامه مطلب: