چند عکس از محمد
سلام دوستای نازنینم...خوبید؟من باز هم اومدم....خیلی دلم برای اینجا یعنی خونه دل پسرم تنگ شده بود...خیلی دلم میخواست زودتر از اینا بیام اینجا ولی مشغله زندگی و صد البته تنبلی روزای ماه رمضان نمیزاشت تا یه سفر کوتاهی داشته باشم به خونه قشنگ و نورانی عزیزکم...
سلام عزیز دلم...گل همیشه بهارم سلام...عزیزم منو ببخش که یه خورده برات کمکاری کردمو دیر بهت سر زدم ولی از این به بعد سعی میکنم که دیگه تکرار نشه شکوفه زندگیم.
من چند تا عکس از روزهای قشنگ محمد برای شما دوستان و برای تو عزیزترینم میزارم تا هم دوستان لذت ببرن و هم برای تو به یادگار بمونه پسرکم.
برای توضیحات بیشتر لطفا ادامه مطلب:
این کیک که از قیافه ش مشخصه که مال تولده،حالا تولد کی من بهتون میگم...
روز 14 تیر سالروز تولد منه که همسری زحمت این کیکو کشیدن و یه تولد کوچولوی صمیمی 4 نفره برامون گرفتن فقط کیکش بدون شمعه که من خودم چون تو خونه شمع معمولی داشتم برای این کار استفاده کردم.جای همتون خالی.
محمد چون عاشق تولد و کیک تولد و صد البته فوت کردن شمع روی کیکه برای همین کلللللا اون شب شمع تولدو محمد خاموش کرد...اونم چندین بار.ایشالله همیشه همیشه تنت سالم باشه مهربونم.
این عکس و عکسای دیگه گویای همه چی هست...اینجا محمد چون چندین بار شمعو فوت کرد و من نتونست براش عکس بگیرم بهش ژست فوت کردنو یاد دادم تا بتونم یه عکس یادگاری ازش بگیرم.الهی قربون اون ژستت مامانم.
اینجا محمد با تلاش هر چه تمامتر در حال فوت کردن شمعه...نیست شمعها بزرگ بودن اینه که محمد خیلی تلاش کرد تا شمعا خاموش بشن.
من وقتی که داشتم از محمد عکس میگرفتم این وروجک من چند حرکت از خودش در آورد که من فقط تونستم از یه حرکتش عکس بگیرم...
این همون حرکت به یاد موندنی از محمده...
اینجا یکی از روستاهای شهر قائمشهره که وطن پدر و مادر من که بابابزرگ و عزیز محمدن،هست.تو این روز قشنگ همه مردم این روستا و حتی بچه ها و نوادگانشون به قبرستان این روستا میرن و یه جشن کوچولو برای امواتشون میگیرن.تو این روز همه اقوام و دوستانی که سال تا سال همدیگه رو بنا به دلایلی نتونستن ببینن،ملاقات میکنن که واقعا لذت بخش و دلنشینه.
محمد تا دید من دارم ازش عکس میگیرم سریع نشستو ژست خجالت کشیدنو گرفت با اون لبخند ملیحش.الهی قربون اون خنده شیرینت مامان.
اینجا محمد به دنبال یه بادکنک بود که میخواست باهاش بازی کنه ولی مثل اینکه این بادکنکه صاحب داشت و محمد نتونست باهاش بازی کنه.
همچنان محو تماشای بادکنک.
اینجا دیگه وقت رفتن شده بود و محمد در حال تلاش برای بیشتر موندن.
ممنونم از نگاه قشنگ و مهربون و صد البته نگاه نافذتون.