یک روز قشنگ از روزهای پاییزی برای محمد
سلااااااااااااااااااااااام،سلام دوستای گلم،خوبید شما؟وااااااای چققققققققققققدر دلم براتون تنگ شده بود،خوشحالم که دوباره اومدم به خونه دل گرم و با محبت پسرم تا بتونم یه خاطره خوب و شیرین دیگه ای از خاطرات زندگی محمدم رو توش ثبت کنم،دوستای نازنینم خیییییییییلی دوستتون دارم.
سلام مامانی،سلام محمد جان،جون دلمی،عمرمی،نفسمی،عزیزمی.
خوبی نازنینم؟پسر گلم ببخشید که یه غیبت طولانی داشتم و نتونستم بیام به بهترین جایی که شادترین و زیباترین روزهای عمرت توش ثبت میشه،سعی میکنم که زود به زود بیام و این خونه نورانی رو با خاطرات قشنگت نورانی تر کنم عزیز دلم.
بعد از یک غیبت طولانی به خاطر اتمام شارژ اینترنتمون دوباره اومدم تا خاطرات یه سفر تقریبا دو روزه رو براتون بنویسم.
اینک مشروح اخبار:
ما پنج شنبه(6/7/91) برای تجدید روحیه رفته بودیم به لب دریا نزدیک جویبار تا بتونیم این وروجکا رو بلکه یه دوری بدیم و حال و هوای خودمون هم عوض شه،پلاژ یکی از آشنایان رو اونجا رزرو کردیم و آماده رفتن شدیم،نمیدونید وقتی که به محمد گفتم که میخوایم بریم دریا چققققققققدر ذوق زده شد،بیچاره بچه ام انگار دنیا رو بهش داده باشن همچین خوشحال شد که نگید و نپرسید،الهی دورت بگردم عسلم.
خلاصه بعد از یک ساعت راه بالاخره به مقصدمون رسیدیم،چون ما 5شنبه غروب حرکت کردیم و تا برسیم دیگه شب شده بود،محمدم مدام میگفت که:مامانی پس دریا کو؟من:عزیزم الان چون شبه نمیتونی دریا رو ببینی،فردا صبح حتما میبرمت لب دریا تا کلی بازی کنی،محمدم خیلی راحت قبول کرد و رفت تا با عرشیا و ماهان و یکتا(دوستای محمد) بازی کنه،منم تا تونستم ازش عکس گرفتم البته یواشکی،چون محمد تا میدید که من دارم ازش عکس میگیرم عصبانی میشد و میگفت که بسسسسسسسسسسسه مامانی،عکس نههههههههههه. ،(این قسمت رو حتما با داد و بیداد بچگانه و ریتم خاص بچه ها بخونید)
خلاصه اینکه فردا صبح محمد بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن به دریا شد و ما همه بعد از اتمام کارمون رفتیم لب دریا،محمدم تا دریا رو دید شروع کرد به لجبازی کهههههه:من میخوام برم تو دریاااااااااااا،مامانی لباسمو در بیار میخوام برم آب بازییییییییییی،منم با کلی زحمت و با دلیل زیاد قانعش کردم که نمیتونه بره تو آب و آب بازی کنه،چون خیییییییییییلی باد میزد و من ترسیدم که محمد سرما بخوره نزاشتم بره تو آب ولی کلی آب بازی کرد با شیوه جدید که تو ادامه مطلب با دیدن عکسا متوجه منظور من میشید،پس ادامه مطلبو از دست ندینااااااااااااا:
اینجا ما تازه رسیده بودیم،ببینید تو رو خدا هنوز نرسیده شیطونیاشون شروع شده.
این قلعه ایه که بچه ها با کمک عمو ابراهیم درست کردن،واااااااااااااااقعا قشنگ شده منم دلم نیومد که عکسشو اینجا نزارم.
ممنون از دقت و حوصله ای که برای دیدن عکسها به خرج دادین.