نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

پارک،آخجون پارک

آخخخخخخخخجون پااااااااااااارک،بدویین بچه ها،بدویین تا دیر نشده،الان پارک شلوغ میشه،سریعتر.     دیروز بعد از ظهر من و محمد و عرشیا و یکتا با ماماناشون رفتیم پارک،از زمانی که به محمد گفتم که میخوایم بریم پارک،سرسره بازی کنیم خییییییلی خوشحال شد،وقتی وارد پارک شدیم منم تا قبل از تاریکی هوا،ازبچه ها و طبیعت سرسبز پارک عکس گرفتم تا به یادگار برای بچه ها بمونه. عزیز دلم از تاب میترسه چون فکر میکنه که از تاب می افته و زخمی میشه،برای همین به سمت تاب نرفت ولی در عوض تا تونست با داداشی و یکتاجون توی قصر بادی بازی کرد،ای جانم،چقدر خوشحال بودن و ذوق میکردن منم از دیدن این صحنه ها به وجد اومد...
9 خرداد 1391

تولده......تولللللللللللد

محمدم،تو به یه تولللللد دعوت شدی،واااااااااای چقدر خوب،حالا اگه گفتی تولد کیه؟ سلام دوستای گلم،چطورید؟خوبید؟راستی،محمد به یه جشن تولد دعوت شده،اللللللللللللان براتون تعریف میکنم که تولد کی بود،حالا خوب گوش کنید: جمعه هفته پیش حاج عمو(عموی محمد) ما رو برای تولد یه دونه پسرش محمد رضاجون دعوت کرد اونم خونه ییلاقیشون تو روستای خودمون ،مهدی جون و محمد از وقتی که شنیدن تولد محمد رضا جونه و ما خونشون دعوت شدیم خیلی بی تابی میکردن مخصوصا مهدی جون،چون محمدرضا تقریبا همسن مهدی جونه ولی محمد چون محمدرضا رو خیییییلی دوست داره خیییلی شوق و ذوق داشت که هر چه زودتر بره خونه محمدرضا،برا...
31 ارديبهشت 1391

تبریک روز زن و مادر

سلام مامانای عزیز،سلام فرشته های روی زمین،روز تون مبارک،البته ببخشید که این تبریک با تاخیر به شما رسید دلیلشم خرابی دستگاه مودممون بود وااااااااااااااااااااقعا شرمندتونم ولییییییییییییییی اینو بگم که همه روز روز ما ماماناست،پسسسسسسسس روزمون مبارک.    فاطمه یعنی شرف،یعنی حجاب فاطمه فخر زنان، روز حساب فاطمه یعنی رضای کردگار شاهکار خلقت پروردگار ولادت حضرت فاطمه(س) مبارک باد   جبریل به عرش نقش کوثر زده است طوبی گل تسبیح به پیکر زده است خورشید زمین و آسمان سر زده است از خانه ی کوچک محمد امشب   تـــاج از فـــرق فلـک بــــــــــــرداشتن تا ابــ...
25 ارديبهشت 1391

عزیزم،بالاخره عادت کردی

محمدم،عشقم، تو بالاخره به مهد کودکت عادت کردی،چققققققققدر خوب،عزیز دلم خییییییلی دوست دارم،خیییییییلی زیاد،خدایا شکرت،خدایا عاششششششششششقتم،دیوونتم،واقعا برام خدایی کردی و از این بزرگواریت متشکرم. بعد از یک هفته محمد به مهدش عادت کرده و با شوق زیاد به کلاسش میره و من خییییلی خوشحالم،وقتی که صبح ساعت 7 از خواب ناز بیدارش میکنم بدون ذره ای نگرانی و استرس آماده اش میکنم برای رفتن به مهد و محمدم با ذوق زیاد راهی مهد کودک میشه به طوری که بهم میگه:مامانی من خودم میرم،تو دیگه نیا،منم با خوشحالی فراوون به عزیز دلم میگم که:من دوست دارم که با تو بیام،هر وقت که بزرگتر شدی خودت میتونی تنهایی بری و باید چند سالی رو تحمل ...
21 ارديبهشت 1391

مهد کودک رفتن محمد

سلام      سلام       سلام سلام عزیزای دل،دوستای گل و نازنینم خوبید؟امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشید. دوستای مهربونم، محمدم،نفسم،عشقم،قلبم ،پا به سنی گذاشته که دیگه باید شروع به آموختن کنه و باسواد بشه،منم از این قضیه خیلی خوشحالم،چون پسر نازنینم دیگه بزرگ شده و برای خودش مردی شده. خدایا کمکش کن تا بتونه توی این مرحله از زندگیش موفق بشه، تاهم خودش و هم ما رو روسفید کنه. الهی آمین حالا گوش کنین به ماجرای مهد کودک رفتن محمد: یه روز من و بابای محمد تصمیم گرفتیم که محمدو به مهد بفرستیم و منم به مهد مورد نظر زنگ زدم و با او...
13 ارديبهشت 1391

محمد به سنگده میره

سلاااااااااااام        سلام به دوستای گلم     سلام به گلهای بهشت دوستای عزیز میخوام داستان سنگده رفتن محمد رو براتون تعریف کنم. پس خوب گوش کنین: سه شنبه هفته پیش چون تعطیلات داشتیم تصمیم گرفتیم که بریم به سنگده،یه جای خوش آب و هوا،یه جای سر سبز و قشنگ،جایی که واقعا دیدنی و بکره،برای همین غروب 3شنبه حرکت کردیم،محمدم چون مشکل بیماری حرکت(ماشین گرفتگی)داره،توی راه خیلی اذیت شد مدام حالش بد میشد و پشت هم نق میزد منم برای اینکه محمد رو از این حال و هوا در بیارم گاو و گوسفندایی که توی راه بودن رو بهش نشون میدادم تا سرگرم بشه،محمدم اونقده از دیدن گاو و گوسفند...
13 ارديبهشت 1391

برچسب عروسکی محمد

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوست جون جونیا،حالتون چطوره؟خوبین؟خوشین؟سلامتین؟امیدوارم که هر کجا هستین خوب و خوش و سلامت باشین. دوستای عزیز اسم این پست رو برچسب عروسکی محمد گذاشتم چون برای خودش داستانیه،خوب گوش کنین،داستان از این قراره:   روز جمعه هفته پیش من و بابا اسد و مامان بزرگ محمد می خواستیم بریم به مغازه پلاستیک فروشی،بعد از خوردن صبحانه محمد مشغول دیدن برنامه خودش شد و من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع آماده شدم که بریم،محمد که منو با لباس بیرون دید گگگگگگگگگگگگفت:مامانی کجا میخوای بری؟منم میخوام بیام،بابا اسد زودتر از ما رفته بود تا ماشین رو روشن کنه ...
4 ارديبهشت 1391