نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

عزیزم،برای شیطنت دست به چه کارهایی که نمیزنی

  سلام مروارید دلم،سلام نازنینم،خوبی عزیزم؟ظهرت به خیر. میدونی تو این پستت چی میخوام بزارم؟نمیدونی؟پس خوب دقت کن،ببین و گوش کن تا برات بگم. من چند روز پیش میخواستم نماز ظهر رو بخونم که محمد بر حسب علاقه ای که داره میخواست بیاد تو چادرم تا اونم مثلا نماز بخونه اونم تو چادر من،منم چون اینطوری برام سخت بود بهش قول دادم که وقتی نمازم تموم شد حتما بهش اجازه میدم که بیاد تو چادرم و نمازش رو بخونه اونم با کمال میل قبول کرد،وقتی که من نمازم تموم شد اونم بدون معطططططلی و بددددددو بدددددددو اومد تو چادر و مشغول خوندن نماز شد،علاوه بر خودش من هم باید به دستور عالیجناب دوباره نماز...
16 مهر 1391

یک روز قشنگ از روزهای پاییزی برای محمد

  سلااااااااااااااااااااااام،سلام دوستای گلم،خوبید شما؟وااااااای چققققققققققققدر دلم براتون تنگ شده بود،خوشحالم که دوباره اومدم به خونه دل گرم و با محبت پسرم تا بتونم یه خاطره خوب و شیرین دیگه ای از خاطرات زندگی محمدم رو توش ثبت کنم،دوستای نازنینم خیییییییییلی دوستتون دارم. سلام مامانی،سلام محمد جان،جون دلمی،عمرمی،نفسمی،عزیزمی. خوبی نازنینم؟پسر گلم ببخشید که یه غیبت طولانی داشتم و نتونستم بیام به بهترین جایی که شادترین و زیباترین روزهای عمرت توش ثبت میشه،سعی میکنم که زود به زود بیام و این خونه نورانی رو با خاطرات قشنگت نورانی تر کنم عزیز دلم. بعد از یک غیبت طولانی به خاطر اتمام شارژ این...
10 مهر 1391

عکسهایی از محمد

  سلام عزیز دلم،صبحت به خیر نازنینم،می خوام چند تا عکس از کارها و شیطنتاتو برات بزارم تا وقتی که بزرگ شدی و این عکسا رو دیدی یادت بیاد که چه کارهایی که تو بچگیت نکردی. سلام دوستای گلم ،خوبید شما؟الهی که همیشه خوب و خوش و سلامت باشید،دلم برای تک تک شما دوستای نازنینم خیییییییییییییییلی تنگ شده بود، سرم خیلی شلوغه و وقت کم میارم که بیام نت و مطلب جدید بزارم،باری به هر جهت،تو این پست جدید میخوام چند تا عکس محمد رو بزارم با کارهای عجیب و غریبی که تا به حال انجام داده،امیدوارم که خوشتون بیاد. برای دیدن عکسای محمد شیطون و بلا حتتتتتتتتتتما برید به ادامه مطلب:        ...
20 شهريور 1391

رفتن محمد به مشهد و زیارت آقا امام رضا

سلام به دوستای گلم،خوبید شما؟خدا رو شکر. سلام عزیز دلم،سلام نازنینم،الهی من دورت بگردم،وقتی که فهمیدی میخوایم بریم به مشهد،سوال کردنات شروع شد که:مامانی مشهد کجاست؟برای چی میریم مشهد؟اونجا پارکم داره؟اسباب بازی هم داره؟ به تمام سوالاتت جواب دادم و بعد از اتمام همه اینا با شوق و ذوق بالا و پایین میپریدی که: آخجووووووووووووون میخوایم بریم مشد(مشهد)،البته اینم فهمیدی که اساسا چرا مشهد میریم چرا یه شهر دیگه نمیریم. ما چهارشنبه هفته پیش بعد از خوندن نماز ظهر عازم مشهد شدیم،امسال همسفرای زیادی داشتیم،مامان بزرگ محمد(مامان بابایی)هم با ما اومد،راه خیلی طولانی بود برای همین به محمد گفتم که ...
2 شهريور 1391

تولد محمد عزیزم

  سلااااااااااااااااااااااااام،سلااااااااااااااااااااااام،سلام به دوستای نازنینم وااااااااااااااااااااااای خدای من چقدر خوب،من دوباره برگشتم. راه رو اشتباه نیومده باشم؟ نه درست اومدم،آره درست اومدم،خدای من چقققققققققققققققققققققدر خوشحالم به خاطر این لطفی که به من کردی. نمیدونم که بده یا خوبه این وابستگی به خونه دل پسرم و به شما دوستای گلم،هر چی که هست خیییییییییییییییلی لذذذذذذت بخشه وقتی که اینجا هستم. پسرم،محمدم خیلی دوستت دارم،دوستای گلم شما رو هم خیلی دوست دارم به خاطر حضورتون تو وبلاگ پسرم و نظرای قشنگ و دلنشینتون.   اول از همه یه تشکر ویییییییییییییی...
17 مرداد 1391

12 مرداد ، روز شیرین

سلام به دوستان عزیز محمد جون و فرشته جون اول از همه باید توضیح بدم که من کیم؟ من محدثه دخترعموی محمدجونم، فرشته جون مودمش خرابه و نمیتونه وارد اینترنت بشه و چون امروز روز مهمیه من اومدم و خبرش رو بهتون بدم تا روزی که مودمش درست شه و خودش مطلب بگذاره به امید اون روز... . . . فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت!  فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت!    فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت!   تولد تولد تولدت مبارک &nbs...
12 مرداد 1391

قصه های شیرین مامان فرشته

  سلام قند نبات،قربون اون خنده هات،فدای اون چشمات،خوبی عزیزم؟پسر گلم خیلی دوستت دارم هم تو رو و هم داداشی مهربونتو،انشاالله همیشه و همه حال تو و داداشی خوشحال و سلامت باشین . سلام دوستای مهربونم این پست مربوط میشه به داستان هایی که من برای محمد تعریف میکنم و محمد عاشق داستانهای منه،چون شخصیت اصلی این داستان محمد و مهدی جونه،در کنارش من و بابا اسد هم در این داستان نقش داریم،داستانهایی که من از خودم در میارم و صد البته که سعی میکنم حتی الامکان آموزنده باشه . من روزی 2 - 3 تا از این داستانها برای محمد تعریف میکنم،مثلا محمد میگه که:مامانی داستان ببر رو برام تعریف میکنی؟ من:چشم،حتما و ...
2 مرداد 1391