نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

محمد و امیر عباس

سلام دوستای گلم،سلام مهربونا،شنبه همین هفته محمد یه مهمون خییییییییلی دوست داشتنی داشت که برامون بسیار عزیزه،اون کسی نبود جزززززززززززز امیر عباس که خواهرزاده عزیز منه.   الهی خاله فدات بشه که اینقدر شیرینی    طبق معمول صبح شنبه من محمد رو به مهد بردم و برگشتم خونه تا ناهاری برای عزیزای دلم آماده کنم که خواهر عزیزم معصومه جان زنگ زد و اعلام کرد که میخواد با گل پسریش ناهار بیان خونه ما،منم چون خییییییییییییلی دلم براشون تنگیده بود با شوق و ذوق زیاد منتظر اومدنشون شدم،چون عزیز خاله با مامان و باباش رفته بود مشهد و من یه چند روزی بود که ندیدمشون.   وقتی ک...
26 تير 1391

جمعه محمد

س     ل     ا      م     د     و     س     ت     ا     ی     گ     ل     م خوبید؟خوشید؟سرحالید؟امیدوارم همییییییییییشه خوب و خوش و سرحال باشید،دوست جون جونیا دووووووووووستتون دارم. دیروز یعنی جمعه مهدی و محمد حوصله شون تو خونه سر رفته بود و مدام نق میزدن،بابایی که دید این دو تا وروجکا دست از مخ خوردن بر نمیدارن پیشنهاد داد که من و مهدی و محمد بریم خونه...
10 تير 1391

پایان تحصیلی محمد عزیزم

  سلام عزیز دلم،سلام نففففففس مامان،عشق من،تو هنوز به مهد نرفته برات جشن پایان تحصیلی گرفتیم،ای ول مامانی،تو چقدر باهوشی که همه بچه ها مهدشونو 9 ماه میگذرونن ولی تو 2 ماهه تمومش کردی،چقدر تو زرنگی،این هوش تو به کی رفته؟من میگم به من رفته،باور نداری بیا از خودم بپرس.  چهارشنبه هفته پیش جشن پایان تحصیلی محمد بود.مهد کودک نیایش مثل همیشه و به رسم همه ساله تو این ماه برای بچه ها یه جشن توی کانون پرورش فکری کودکان تو شهر ساری یعنی شهر خودمون گرفتن.برای بچه هایی که تو سن محمد بودن و بچه هایی که آمادگی رو تموم کردن یه جشن باشکوهی میگیرن که توش بچه ها شعر میخونن و نمایش اجرا میکنن و چیز...
27 خرداد 1391

تولده......تولللللللللللد

محمدم،تو به یه تولللللد دعوت شدی،واااااااااای چقدر خوب،حالا اگه گفتی تولد کیه؟ سلام دوستای گلم،چطورید؟خوبید؟راستی،محمد به یه جشن تولد دعوت شده،اللللللللللللان براتون تعریف میکنم که تولد کی بود،حالا خوب گوش کنید: جمعه هفته پیش حاج عمو(عموی محمد) ما رو برای تولد یه دونه پسرش محمد رضاجون دعوت کرد اونم خونه ییلاقیشون تو روستای خودمون ،مهدی جون و محمد از وقتی که شنیدن تولد محمد رضا جونه و ما خونشون دعوت شدیم خیلی بی تابی میکردن مخصوصا مهدی جون،چون محمدرضا تقریبا همسن مهدی جونه ولی محمد چون محمدرضا رو خیییییلی دوست داره خیییلی شوق و ذوق داشت که هر چه زودتر بره خونه محمدرضا،برا...
31 ارديبهشت 1391

عزیزم،بالاخره عادت کردی

محمدم،عشقم، تو بالاخره به مهد کودکت عادت کردی،چققققققققدر خوب،عزیز دلم خییییییلی دوست دارم،خیییییییلی زیاد،خدایا شکرت،خدایا عاششششششششششقتم،دیوونتم،واقعا برام خدایی کردی و از این بزرگواریت متشکرم. بعد از یک هفته محمد به مهدش عادت کرده و با شوق زیاد به کلاسش میره و من خییییلی خوشحالم،وقتی که صبح ساعت 7 از خواب ناز بیدارش میکنم بدون ذره ای نگرانی و استرس آماده اش میکنم برای رفتن به مهد و محمدم با ذوق زیاد راهی مهد کودک میشه به طوری که بهم میگه:مامانی من خودم میرم،تو دیگه نیا،منم با خوشحالی فراوون به عزیز دلم میگم که:من دوست دارم که با تو بیام،هر وقت که بزرگتر شدی خودت میتونی تنهایی بری و باید چند سالی رو تحمل ...
21 ارديبهشت 1391

مهد کودک رفتن محمد

سلام      سلام       سلام سلام عزیزای دل،دوستای گل و نازنینم خوبید؟امیدوارم که همیشه سالم و سلامت باشید. دوستای مهربونم، محمدم،نفسم،عشقم،قلبم ،پا به سنی گذاشته که دیگه باید شروع به آموختن کنه و باسواد بشه،منم از این قضیه خیلی خوشحالم،چون پسر نازنینم دیگه بزرگ شده و برای خودش مردی شده. خدایا کمکش کن تا بتونه توی این مرحله از زندگیش موفق بشه، تاهم خودش و هم ما رو روسفید کنه. الهی آمین حالا گوش کنین به ماجرای مهد کودک رفتن محمد: یه روز من و بابای محمد تصمیم گرفتیم که محمدو به مهد بفرستیم و منم به مهد مورد نظر زنگ زدم و با او...
13 ارديبهشت 1391

محمد به سنگده میره

سلاااااااااااام        سلام به دوستای گلم     سلام به گلهای بهشت دوستای عزیز میخوام داستان سنگده رفتن محمد رو براتون تعریف کنم. پس خوب گوش کنین: سه شنبه هفته پیش چون تعطیلات داشتیم تصمیم گرفتیم که بریم به سنگده،یه جای خوش آب و هوا،یه جای سر سبز و قشنگ،جایی که واقعا دیدنی و بکره،برای همین غروب 3شنبه حرکت کردیم،محمدم چون مشکل بیماری حرکت(ماشین گرفتگی)داره،توی راه خیلی اذیت شد مدام حالش بد میشد و پشت هم نق میزد منم برای اینکه محمد رو از این حال و هوا در بیارم گاو و گوسفندایی که توی راه بودن رو بهش نشون میدادم تا سرگرم بشه،محمدم اونقده از دیدن گاو و گوسفند...
13 ارديبهشت 1391

برچسب عروسکی محمد

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام دوست جون جونیا،حالتون چطوره؟خوبین؟خوشین؟سلامتین؟امیدوارم که هر کجا هستین خوب و خوش و سلامت باشین. دوستای عزیز اسم این پست رو برچسب عروسکی محمد گذاشتم چون برای خودش داستانیه،خوب گوش کنین،داستان از این قراره:   روز جمعه هفته پیش من و بابا اسد و مامان بزرگ محمد می خواستیم بریم به مغازه پلاستیک فروشی،بعد از خوردن صبحانه محمد مشغول دیدن برنامه خودش شد و من هم از این فرصت استفاده کردم و سریع آماده شدم که بریم،محمد که منو با لباس بیرون دید گگگگگگگگگگگگفت:مامانی کجا میخوای بری؟منم میخوام بیام،بابا اسد زودتر از ما رفته بود تا ماشین رو روشن کنه ...
4 ارديبهشت 1391

شب خاطره انگیز محمد

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااام دوستای خوبم،حال و احوال چطوره؟امیدوارم که حالتون خوب و احوالتون مساعد باشه. راستی دوباره برای محمد مهمون اومده اونم چه مهمونایی،مهمونای محمد عبارتند از: محمد رضاجون(پسر عموی محمد)،محمد مهدی و امیر رضا(پسر عمه های محمد)،آرشام کوچولو،امیر علی و پارسا یدونه،همه اینا همراه بابا و ماماناشون به خونه ما اومدن و مهمان عزیز ما شدن. عمو ها و عمه ها دوستتون داریییییییییییم روز چهار شنبه هفته پیش،صبح،محمد که از خواب بیدار شد بهش  گفتم که قراره خونمون مهمان بیاد،محمدم با خوشحالی زیاد گفت:مامانی کی می خواد بیاد؟منم بهش گفتم که:محمد رضا جون،محمد مهدی و امیرضا،آ...
4 ارديبهشت 1391