نفس مامان،محمد نفس مامان،محمد، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

محمد...نوری از خدا

اولین پست سال نود و تبریک سال نهنگ

سلام دوستای خوب و مهربونم،خوبین؟خوشین؟سرحالین؟امیدوارم که همیشه خوب خوب خوب باشین،یک سال دیگه گذشت،یک سال پر از شادی و غم،سالی پر از خنده و گریه،سالی پر از خوشحالی و ناراحتی،سالی که خیلیها تازه به دنیا اومده بودن،خیلیهام تازه به مدرسه رفته بودن،خیلیهام تازه زندگی مشترکشونو شروع کرده بودن و خیلیهام بچه دار شده بودن،امیدوارم که در سال جدید همتون همیشه بخندین و شادی کنین،سال 90،سال نهنگ رو به همتون تبریک میگم و از خدای بزرگ میخوام که تو این سال،همتون به تمام خواسته های دلتون برسین و همینطور همیشه همیشه همیشه خنده رو لباتون باشه. الهی آمین دوست جون جونیا،ما روز 26 اسفند 90 به خونه جدیدمون نق...
3 ارديبهشت 1391

محمد به آرایشگاه میره

سلام به دوستای گلم،خیلی دلم براتون تنگ شده بود،ببخشید از اینکه دیر به دیر پست میزارم،من(مامان فرشته)خیلی این روزا سرم شلوغ شده و نمیتونم زود به زود بیام پیشتون،به هر صورت خیلی دوستون دارم و واقعا دلم براتون خیلی خیلی خیلی تنگ میشه. امروز بالاخره تونستم بابا اسد(بابای محمد)رو راضی کنم که محمد رو ببریم به آرایشگاه تا بلکه سر نی نی ناز رو یکمی بگی نگی سبک کنیم و از اینی که هست خوشکل ترش کنیم،محمد چون خیلی وقت بود که آرایشگاه نرفته بود موهاش بلند شده بود و خودش از دست این موهای بلندش خسته شده بود و میگفت که:مامانی بریم پیش بابابزرگ پارسا(پارسا یدونه)موهامو کوتاه کنه؟می خوام خوشکل بشم،منم بهش میگفتم چچچچچچچچشم عزیزم،فقط ...
22 اسفند 1390

سفر سفر سفر

سلام عزیزای دل،چطورین؟خوبین؟ما که خیلی خوبیم،چونکه بعد از مدتها خونه نشینی بالاخره به یک سفر 2 روزه رفتیم،مکان سفرمون  پلاژ بهزیستی ساری،شهر خودمون بود. واااااااای خداجون چقدر عالی بود ما به این سفر واقعا نیاز داشتیم،چون بابا اسد(شوهرم) اصلا فرصت نمیکنه که ما رو به سفر ببره به این خاطر که ما در حال ساختن خونه هستیم و وقت فکر کردن به این جور مسائل رو نداریم ولی خدارو شکر که این موقعیت جور شد و رفتیم دریا.   بابا اسد هفته پیش به حاج عمو(عموی محمد)زنگ زد و ازش درخواست کرد که یک پلاژ برای ما جور کنه تا ما یه 2 روزی رو به اونجا بریم.حاج عمو هم که خیلی عموی خوبیه این زحمت رو برای ما کشید و...
24 بهمن 1390

تولد داداش مهدی جون

سلام بچه ها،شما همتون به یه تولد دعوت شدین،بدو یین بیاین که جای همتون خالیه. تولد تولد تولدت مبارک،مبارک مبارک تولد مبارک،بیا شمع ها رو فوت کن که صد سال زنده باشی. در روز چهار شنبه 19/11/90 تولد پسرم مهدی جون بود تو این شب عزیز عمو ها و عمه های مهدی و محمد خونمون دعوت بودن،نی نی ناز خیلی خوشحال بود چون که پارسا جون و محمد مهدی و امیر رضا و آرشام کوچولو به خونمون اومدن و کلی خوش خوشونش بود تولد مال داداشش بود ولی محمد سر از پا نمی شناخت. محمد قبل از شام با محمد مهدی و پارسا جون کلی بازی کرد تمام اسباب بازی هاشو پخش اتاق کرد و باهاشون بازی کرد منم که مشغول پذیرایی از مهمونا بودم...
23 بهمن 1390

دوباره برگشتیم

سلام عزیزای دلم،ببخشید از اینکه یه مدتی نبودبم،چون من(مامان فرشته)مریض احوال بودم و نتونستم به شما گلای بهشتی سری بزنم،خودتون که میدونید الان هوا سرده و سرما و مریضی زیاده،از این به بعد سعی میکنم که زود به زود به شما سر بزنم. دوستتون دارم ستاره های آسمون ((بهشت)) سلام سلام بچه ها تو چشماتون نوشته من می تونم شما رو صدا کنم فرشته شاید بگین که نیستش                       اما گلای نازم اسم شما فرشته          &...
16 بهمن 1390

خمیر بازی محمد

سلام هم وبلاگیهای عزیزم،ببخشید که چند روزی نبودیم،چون من(مامان فرشته)سرمای خیلی سختی خوردم و حالا هم که دارم این مطلب رو مینویسم،دارم دوره نقاهتمو میگذرونم،منم که خیلی دلم براتون تنگ شده بود دلم طاقت نگرفت و نشستم سر کامپیوتر و شروع به نوشتن کردم که: من چند روز پیش که داشتم از باشگاه بر می گشتم تصمیم گرفتم که از لوازم تحریر نزدیک خونمون برای نی نی ناز خمیر بازی بخرم،رفتم و این خمیر بازی رو تهیه کردم،البته خمیر بازیش معمولی بود ولی از هیچی که بهتر بود،وقتی که به خونه رسیدم این خمیر رو به محمدم دادم،اولش محمد فکر کرد که خوردنیه و به سمت دهنش که برد سریع ازش گرفتم و براش توضیح دادم که این خوردنی نیست ...
6 بهمن 1390

آخجون بازم مهمان

سلام دوستان،چطورین،بازم مهمان اومده خونمون،آخجونمی جون،خوش اومدین به خونمون،امشبم بهمون خوش میگذره،بیاین،زودی بیاین بازی،بدویین،بدویین دیگه. بازم محمدم مهمان دار شده،اونم چه مهمانایی،دیشب دوستای محمد با خانواده شون اومدن خونه ما،از زمانی که نی نی ناز فهمید که مهمان داره خیلی خوشحال شد،اونقدر بی تابی میکرد که نگین و نپرسین،منم برای اینکه سرش گرم بشه اونو با کامپیوتر سرگرمش کردم تا مهماناش سر رسیدن. محمد از زمانی که مهماناش رسیدن شروع کردن به بازی و شیطنت،تا تونستن بازی کردن تا موقع شام،خوب منم اگه بودم با این همه بازی،گرسنه ام میشد برای همین تا سفره گذاشته شد بدو بدو اومدن سر سفره و شروع به خوردن کردن. ...
28 دی 1390

شب خاطره انگیز

محمد جون خیلی مهمونی رو دوست داره،از اینکه با بچه ها باشه و باهاشون بازی کنه لذت میبره.   دیروز مهدی جون به من گفت که مامان میشه بریم خونه خان دایی جون پیش عارف و عرفان؟(پسر دایی هاش) تا نی نی ناز این حرف رو شنید مدام می گفت که مامانی بییم خونه دایی جون(بریم خونه دایی جون)،؛من هم به زن دایی نساء زنگ زدم و بهش گفتم که ما میاییم خونه شون،تا موقع رفتن بشه محمدم بی قراری میکرد و با لا خره ما به خونه دایی جون رمضان رفتیم و نی نی ناز بلافاصله با دونه دونه اسباب بازی های عارف جون بازی میکرد. تازه خونه خان دایی،ماهان(پسر داییش)همراه با دایی جون موسی و باران کوچولو و زن دایی کبری هم اومده بودن. محمد فقط ...
19 دی 1390

کتاب خوندن

عزیز دلم خیلی کتاب خوندن رو دوست داره جوری که قفسه کتابش رو خالی می کنه وبه مامانی میگه که همه رو بخون و شما فکرشو بکنید چه بلایی سر مامانی میاد بعد از خوندن همه ی این کتابا. به هر مهمونیی هم که میره مامانی همراه خودش یه جین کتاب میاره و باید همه رو یک نفس بخونه.شیرینی این موضوع در اینه که نی نی ناز اکثرکتاباش رو از حفظه گاهی اوقات مامانی برای نی نی ناز می خونه گاهی اوقاتم نی نی ناز برای مامانی.کتابایی که نی نی ناز از حفظه( مملی و شهر میوه.نی نی کوچولوها. کدو قلقله زن. مملی وگرگ ناقلا...) وقتی که عزیز مامان کتاب رو از حفظ می خونه مامانی لذت میبره و خستگی هاش از بین میره.   عشق مامان دست از سر کتابای دوران بچگی داداشیش ...
27 آذر 1390