رفتن محمد به مشهد و زیارت آقا امام رضا
سلام به دوستای گلم،خوبید شما؟خدا رو شکر.
سلام عزیز دلم،سلام نازنینم،الهی من دورت بگردم،وقتی که فهمیدی میخوایم بریم به مشهد،سوال کردنات شروع شد که:مامانی مشهد کجاست؟برای چی میریم مشهد؟اونجا پارکم داره؟اسباب بازی هم داره؟
به تمام سوالاتت جواب دادم و بعد از اتمام همه اینا با شوق و ذوق بالا و پایین میپریدی که: آخجووووووووووووون میخوایم بریم مشد(مشهد)،البته اینم فهمیدی که اساسا چرا مشهد میریم چرا یه شهر دیگه نمیریم.
ما چهارشنبه هفته پیش بعد از خوندن نماز ظهر عازم مشهد شدیم،امسال همسفرای زیادی داشتیم،مامان بزرگ محمد(مامان بابایی)هم با ما اومد،راه خیلی طولانی بود برای همین به محمد گفتم که اگه بخوابی خسته نمیشی و سر حال به مشهد میرسیم ولی این وروجک انگار خواب با چشماش قهر کرده بود و اصصصصصصصلا نخوابید و چقدر هم توی راه منو اذیت کرده بود مدام میگفت که:میخوام بیام جلوووووووووو،مامانی میخوام پیش تو بشینم،وااااااااااای از دست تو محمد.
خلاصه با تمام این احوالات ما تونستیم برای افطار تا بابا امان برسیم و روزه مونو تو پارک بابا امان باز کنیم،بعد از خوردن افطار و کمی استراحت دوباره راه افتادیم،فکر میکنید ساعت چند به مشهد رسیدیم؟
بلههههههههههههههههههههههه،ساعت 01 نیمه شب به مقصدمون رسیدیم و تا بیایم جابه جا بشیم و لوازم رو تو خونه بیاریم ساعت از 02 هم گذشته بود،بعضی ها بعد از جابه جا شدن رفتن به سمت حرم ولی ما برای نماز صبح به حرم رفتیم،وااااااااااااای خدای من چه فضای روحانی داشت،من که خیییییییییییییلی لذت بردم،نمیدونید چه حال و هوایی داشت،جای همتون خالی.
بعد از زیارت آقا به خونمون تو مشهد(به قول محمد)اومدیم تا بتونیم خستگی راه رو از تن به در کنیم و این خستگی فقط با خوابیدن به در میشد،بعد از کمی استراحت و خوردن صبحانه استارت بیرون رفتن ما زده شد،البته اینو بگم که چون ما معمولا سالی یه بار به مشهد میریم تمام جاهای دیدنیشو رفته بودیم برای همین برای اینکه دل بچه ها رو شاد کنیم اونا رو به بازار بردیم و صد البته بهشون خوش گذشته،خوب منم باشم و هر چی دلم بخواد بگیرم و پول خرج کنم لذذذذذذذذذذذت میبرم.
رااااااااااااااااستی یه اتفاق خییییییییییلی خوبی هم برامون افتاد که ماجراشو براتون میگم:
اولین زیارتمون که برای نماز صبح بود وقتی که من نمازم رو خوندم برای خواهر کوچیکم و برای زهراجونم(مامان محمد صادق عزیزم)اس دادم که من تو صحن آقا هستم اگه بیدارین به من یه زنگی بزنین،با این کار میخواستم که اونا از خونه هاشون به آقا سلامی بدن که از قضا خواب بودن،خلاصه اینکه زهرا جون بعد از اطلاع از این ماجرا به من یه خبر خیلی خوب داد و خبر خوبش اومدنشون به مشهد بود،با هم قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم،وای خدای من نمیدونید دل تو دلم نبود،بعد از کلی زنگ زدن قرار دیدارمون تو حرم شد،ای خدا چه لحظه پر هیجانی بود،ما همدیگه رو اصلا ندیده بودیم و فقط از طریق نی نی وبلاگ با هم در ارتباط بودیم برای همین نشونمون فقط بچه های عزیزمون بودن،وقتی همدیگه رو دیدیم انگار چند ساله که هم و میشناسیم و بدون معططططططططططلی همدیگه رو در آغوش گرفتیم،همسر مهربونم برای ثبت این لحظه ها از ما چند تا عکس یادگاری گرفت.
زهرا جونم خییییییییییییلی دوستت دارم
محمدصادق عزیزم عاششششششششششقتم.
زهرا جون باور کن خیییییییلی خوشحالم که شما رو دیدم،بهترین دیدارم تو عمرم بود.
اینم سایت محمد صادق عزیزم:www.mofakhkhami.niniweblog.com
خلاصه بعد از یه دیدار رویایی به خونمون تو مشهد برگشتیم،تو مشهد اتفاق خاصی نیفتاد و روزها به بازار میرفتیم و شبها به حرم،چه روزها و شبهای خوبی بود با اینکه هوای مشهد خیلی گرم بود ولی به عشق آقا این گرما رو حس نمیکردیم،محمد تو این سفر و تو بازار مشهد خیییییییییلی بهش خوش گذشت،تا میتونست اسباب بازی میخرید و از مهمتر اینکه اونجا با اسباب بازیهاش بازی میکرد که چند تاشو با کمک دوستاش خراب کرده بود،ما هم برای اینکه بقیه اسباب بازیهاشو خراب نکنه قبل از اینکه محمد اونا رو ببینه توی ماشین جاسازی کرده بودیم.
بعد از همه این اتفاقات ما صبح روز دوشنبه همین هفته که تعطیلی دوم عید فطر بود راهی شهر خودمون شدیم،چه روزهای خوبی بود،واقعا هممون به این سفر نیاز داشتیم.
من تو این سفر عکسای زیادی گرفتم که تو ادامه مطلب براتون میذارم.
همتونو دوست دارم عزیزای دلم.
ادامه مطلب رو از دست ندیییییییییییییین:
اینجا زمان رفتن به مشهد،محمد اصصصصصصصصصصرار کرد که باید این طرف ماشین بشینه فقط به خاطر بستن کمربند.
هر جا محمد آبشاری میدید باید چند دقیقه ای می ایستاد تا آبشار رو تماشا کنه،نمیدونید با چه اشتیاقی نگاه میکرد.
عظمت خدا رو میبینید،یه طرف کوه سرسبز و طرف مقابلش کوه سنگی و عاری از سرسبزی.
اینجا محمد رو با چه مکافاتی نگه داشتم تا بتونم ازش یه عکس یادگاری بگیرم،خنده شو ببینید چه مصنوعی شده فقط برای زودتر خلاص شدن از من و عکس گرفتنم.
اینجا هم محمد دیگه خیلی خسته شده بود برای همین به لج افتاده بود.
ای نامرد روزگار،این چه اداییه که در آوردی؟نمیگی مامانی تو رو با همین اداهات میخوردت؟
اینجا هم من داشتم نماز میخوندم و محمد خیییییییییییلی آروم نشسته تا من نمازمو بخونم.
اینجا بالاخره محمد رو راضی کردم که سوار تاب بشه چون محمد از تاب میترسه و فکر میکنه که از تاب میفته.
اینجا محمد چون میخواست با اسباب بازیاش بازی کنه همه رو روی زمین گذاشت و خودشم نشست روی زمین،انگاری تو خونه نشسته باشه!بیچاره بچه ام خیییییییلی خسته شده بود.
اینجا هم همون دیدار رویایی بود با محمد صادق و زهراجون(مامان محمد صادق)
اصلا یه جا بند نمیشدن و من و زهرا جون اونا رو بغلمون گرفتیم بلکه بتونیم ازشون چندتا عکس بگیریم.
اینجا هم زمان رفتن به خونه بود و محمد با اصرار زیاد اومد جلو،فکر میکنید چطوری اومد جلو؟
از پشت ماشین بالا تنه اش رو آورد جلو و پاهاشو دراز به دراز پشت ماشین جاسازی کرد.
اینجا هم توی مشهدیم و محمد با عروسک مورچه ایش که توی یکی از بازارها براش خریدیم کللللللی بازی کرد و منم ازش کلللللی عکس گرفتم،نمیدونید چه بلاهایی سر این مورچه بینوا می آورد.
اینجا هم تو خونمون همچنان بازی با مورچه.